بسمالله الرحمن الرحیم
به نام حضرت عشق
آخریننفس های خود را به عنوان یک معلم سوم ابتدایی میکشم. هرچند پیش از این هم تمایلنداشتم در این پایه بمانم و بچه هایی غیر از آن ها که یک سال با ایشان سپری کردهبودم را ببینم. هرچند دوست داشتم سال بعد با بچه ها خودم باشم و می دانستم و می دانمکه بهتر است نباشم و فرد دیگری را در زندگی شان تجربه کنند و بشناسند و از اویادبگیرند. هرچند هیچ گاه فکر نمی کردم در مقطع دبستان باشم و معلم و هیچ گاه همبرنامه ای برای اینکه سال ها معلم دبستان باشم نداشتم. با این همه، با تمام آنچهاین روزها گذشته است، آخرین نفس های خود را میکشم و سخت است.
محمدحسیندیروز بعد از آن که داستان نقره ماهی را برایشان خواندم و از ایشان خواستم نقاشیاش را بکشند آمد و گفت:" آقا شما سال آینده همین مدرسه اید؟"گفتم:"چطور؟" گفت:" آخه دوست دارم شما همین جا بمونید."
آرام خنده ای کردم و دست هایم را باز کردم و سرش را آوردم جلو و بغلش کردم. دستهایش پایین بود، یخش که آب شد، ثانیه ای بعد دست هایش را بالا آورد و به دورم حلقهکرد.
محمد می گوید: حتما باید بشنوی؟ و من پاسخ می دهم آری. باید بشنوم. برای قوت قلب.برای اطمینان دل. برای آرام شدن ذهن و مهری که می تپد باید بشنوم و شنیدن حرف هاییاین چنین برایم شیرین است و هیچ رقم نمی توانم بگویم نیست. اما اصل ماجرا را تغییرنمی دهد.
ایام تعطیل را گذراندیم، هرچند به شدت از تعطیلات بدم میاد و حال روزهای آخر را باهزار کار کرده و ناکرده و مانده بر زمین و بر دوش مانده سپری می کنیم.
نفس های آخر.
گویی جناب اجل هر روز که از اتاقک نگهبانی مدرسه عبور می کنم آن جاست و منتظر استتا برگردم. هنوز دوماهی مانده شاید، اما او زودتر آمده و منتظر است تا برسد آخرینروز هم. و می رسد به زودی.
این روزهای آخر را سعی می کنم آرام تر باشم. بی حاشیه، بی سروصدا. سعی می کنمعصبانی نشوم، اوقات تلخی نکنم، بگذرم از هرچه می آید و می رود. بگذرم اگر اشتباهیهست، اگر کاستی هست، اگر بی خیالی هست. بگذار این روزهای آخر را راحت باشند؛ قدریخوش باشند و بروند و بیایند. من دیر فهمیدم اگر برایت مرغ همسایه غاز باشد، نه تنها مرغت تخمی نخواهدگذاشت، خواهد مرد. من دیر فهمیدم خیلی چیزها را. باری، کاش بچه ها اما مثل مننباشند و فهمیده باشند خیلی چیزها را که می خواستم بفهمند و آن ها را گفتم ونگفتم. چقدر زیادند چیزهایی که می خواستم برایشان بگویم و نشد. چقدر زیادندچیزهایی که باید یادمیگرفتند و نگرفتند. چقدر زیادند پله هایی که باید از آن هابالا می رفتند و.
سعی می کنم بگذرم. از هرچه میاد از جانب مدرسه، از اولیا، از بچه ها و. راحتبگیرم و بگذرم، بلکه این آخرین نفس ها بی تنش سپری شوند؛ به مانند محتضری کهپذیرفته رفتنی است و کاری ساخته نیست.
من آخرین نفس های خود را می کشم؛ از من بگذر. تو برای نفس های آن بچه ها دعا کن.
الحمدللهرب العالمین
20فروردین98
درباره این سایت